محل تبلیغات شما



خمیده ام زیربارعشقی که ازدل من خبر ندارد
به خاک مرگم نشانده اما در او نگاهم اثرندارد

خبر ندارد که شاعری از دیار زاینده رود  هردم
دلش پر ازشعر عاشقانه ولی سرش شور وشرندارد

نه آب می خواهم ونه دانه،درآرزوی فقط نگاهش
 نشسته ام تا مگر بیاید ولی به اینجا گذر ندارد

دلم گرفته چه جای صحبت ، به او بگویید  بی توهیچم
بیاکه دیگرجهان برایم ، به جزسیاهی هنر ندارد

چه کرده ای با بهار جانم ،که شبنمی بردلم ندارم
گلی نرویدبه باغ زردم ، زمین خشکم ثمر ندارد

به عمق چشمان من چه دیدی که از نگاهم چنین بریدی
بدان که دریای بیکران از خروش  غمها حذر ندارد

بگو بخندد بگو برقصد بگو به دستش  حنا ببندد
به آرزویش رسیده دیگر دلم امیدی دگر  ندارد

#زهراضیایی
بروجنی


موج برداشته دریای دلم ، می شکنم
باید اینبار به تو حرف دلم را بزنم

باید اقرار کنم مهرتو در جان من است
آن که جانش به وفای تو گره خورده منم

لب فروبسته ، نگفتم که تو در این همه سال
شده بودی نفسم ، هستیِ من ،جان و تنم

باتو ای ماه ، چه شبها که  سفر داشته ام
من در آغوش تو در فکر شکوفا شدنم

مستم از بوی دلاویز تو تا آخر عمر
گویی آمیخته با عطرتنت پیرهنم

توعزیزی ،توعزیزی‌ ،توعزیزی،توعزیز
وَ محال است که ازعشق تو من دل بکنم

#زهراضیایی بروجنی


هم " دوستت دارم " برایم ،شعر بافی نیست
هم دربیان عشق من این جمله کافی نیست

درگیر ِ این عشقم من و خود را  نمی بینم
قانون دل این است و تاوان گزافی نیست

گاهی چنان سر در گمم در خود که باور کن
انگار تار و پود جانم جز کلافی،نیست

هربار،می بوسم تو را در قاب چشمانم
آئینه ی دل را توانِ موشکافی نیست

دنیای من ! تا آخرین لحظه کنارم باش
کوتاهی ِ عمر ِ مرا وقت اضافی نیست

روزی تو هم در سایه ام آرام می گیری
آن روز دیگر بین دلها اختلافی نیست

  پاییز ، بی پرواتر از برف است و می دانی 
حتی زمستان مرا کهنه لحافی نیست

می خواستم مانند تو نامهربان باشم
دیدم دل دریایی ام اهلِ تلافی نیست

شاعر دلش اندازه ی یک آسمان تنهاست
این آسمان را  پاره های ابر کافی نیست!؟

#زهراضیایی بروجنی


گفته بودم که کنارِ همه تنها هستم
آمدی ، ماندی و گفتی که من اما هستم

روز اول به تو آئینِ دلم  را گفتم
که اگر باشی من تا ته دنیا هستم

نرم گفتی: نروم  ، تازه تو را یافته ام
باغ زیبای ترا اهل تماشا هستم

مرده بودم ،به تسلّای تو آغاز شدم
باورم شد به تماشای تو زیبا هستم 

دلم از شوکت چشمان تو روشن شده بود
غافل از آنکه فقط ، طعمه ی دریا هستم

آه از این رفتن و رفتن ،به فراموشیِ باد
 باز هم در به درم ، یکه و تنها هستم

پشت این دربه دری ها به تو می اندیشم
خواب بود آمدنت تشنه ی رویا هستم

#زهراضیایی


مثل خورشید که می سوزد و می خندد سرخ
دلم از درد برافروزد و می خندد سرخ

گرچه صد پاره شد از خشم تو این پرده شرم 
چشم در چشم تو می دوزد و می خندد سرخ

شبنمی بود که خاموش به خورشید رسید
دل به دریای  هیاهو  زد و می خندد سرخ

بعد عمری که به او درس تعقل دادم
تازه دیوانگی آموزد و می خندد سرخ

عشق , آبی ست که سوزنده تر ازآتش ماست
عاشق آن است که می سوزد و می خندد سرخ

#زهراضیایی


در ماجرای عشق تو ناکام  اگر شدم
شکر خدا در آتش  خود پخته تر شدم

روزی که چشمهای تو دیگر مرا ندید 
در عمق دردهای جهان غوطه ور شدم

بارفتنت تمام خودم را قدم زدم
بعد از تو تازه از  دل خود باخبر شدم

پرسیدم از خودم که چه کردم ،چه شد که رفت!
اصلا چه شد برای دلش  مختصر شدم

دستم به آسمان غرورت نمی رسید 
با آنکه از نهایت خورشید سر شدم

هی گفتمت نرو ، قسمت می دهم بمان
گفتی فقط  برای تو یک رهگذر شدم

آبی است آسمان خیالم هنوز هم
من ذره ذره با دل خود همسفر شدم

زهراضیایی بروجنی


تصور کن در این دنیا مرا زیبا نمی دیدی!
مرا از شاخه ی تنهاترین گلها نمی چیدی

تصور کن که با چشمان من نجوا نمی کردی
چه میکردی تو با تنهاییت در اوج نومیدی

چه سوت و کورمی شد زندگانی بی چراغ عشق
چه خوشحالم  دلم را بی هوا یکباره یدی

تمام عمر مدیون توام چون خوب می دانم
که دل بی عشق میمیرد بدون هیچ تردیدی

تصورمی کنی شایدکه روزی بی توخواهم رفت
به جانت بسته ام جان را وتو هرگز نفهمیدی

هزاران غنچه در من می شکفت از شوق آغوشت 
 تو اما با من غمگین خونین دل نخندیدی   

شقایق های عاشق دل به این دنیا نمی بندند
تو هم مانند من با ساز این دنیا نرقصیدی

بدون عشق جام آرزوها را نمی خواهم
برای ارگ ویرانم ، شکوه تخت جمشیدی

هزاران سال دیگر از وجودت نور می گیرم
تمام لحظه های سرد عمرم را تو خورشیدی

زهراضیایی بروجنی


تو را دنیا نمی خواهم که بی اندازه نامردی
چه بیرحمانه دنیای مرا مرداب غم کردی!

شدم کوهی صبور از دردهای سخت وسنگینت
ولی  در اوج نامردی  مرا از پا در آوردی

خدا را شکرمی گویم که دیگر از تو دل کندم 
در این زندان دلسردی به دنبال چه می گردی؟

تواز جانم چه می خواهی ! که جانم رفت خود دیدم
شبی از فرط دلتنگی، شبی در اوج دلسردی

تمام فصلهای سال را تنهاترین هستم
غروب استخوان سوزم ؛ ندارم صبح همدردی

چه سهمی دارم از باغ بهارت ,دلخوشی هایت
برای آرزوهایم فقط  اندوه آوردی

شقایق با سوالی حال و روزم را دگرگون کرد
که ای عاشق اگر دلخون تر از مایی چرا زردی

تو را دنیا نمی خواهم که از بودن  پشیمانم
چه می شد عشق را در جان من جاری نمی کردی

#زهراضیایی بروجنی


تا کنون پیوند،دریا را به دریا دیده ای!
جزر و مد عشق را این قدر زیبا دیده ای

خواب دیدم یک بغل گل ،هدیه آوردی ولی 
چشم هایت داد می زد : باز رؤیا دیده ای

عشق آوردی و با لبخند گفتی : نازنین !  
چارباغت را به این وسعت شکوفا دیده ای

باد را بو می کشم ! بوی تو را آورده است
مرده ای را مثل من در حال احیا دیده ای

گفتی از عهد وفای من تعجب کرده ای
تازه از،عشقی که من دارم کجا را دیده ای؟

من جهان ِ بی تو را هرگز نمی خواهم ولی
از چه کس غیر از خودت  امروز فردا  دیده ای
 
ماه من ! از جان ِ شیرین  ، بیشتر می خواهمت
راستی ! دیوانه ای را مثل زهرا دیده ای

زهراضیایی بروجنی


کم زمزمه کن طبعِ نفسگیر ، غمم را
تا کی بزنم در دل پر خون قلمم را

بگذار به حالِ دلِ خود،اشک بریزم
تا بلکه بشویم هوسِ بیش وکمم را

در حالِ فرو ریختنم ، خانه ات آباد
کم زله شو ارگِ بمِ  زیر و بمم را

پروانه صفت منتظر آتش مرگم
مشتاق ترینم که ببینم عدمم را

ای آینه ،ای عشق ، نشد ازتو نگویم
آنقدر زلالی که شکستم قسمم را

من آمده بودم که بمانم تو بریدی
هم پای مرا ،هم نفس تازه دمم را

از خیر رسیدن به تو هرچند گذشتم
این بار  دلم خواست  ببینی جنمم را

***


 هرچند که عادت به خطاهای تو دارم
محکوم نکن باز دلِ متهمم را


#زهراضیایی بروجنی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محمد صادق زمانی